سویدا...

اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم 

رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها

  • ... سویدا

تا که گفتیم " آخ " عشق پرید ، یادمان رفت قول شیخ اجل 

عاشقان کشتگان معشوق اند ، بر نیاید ز کشتگان آواز 

بهمن صباغ زاده

برگی درخت را به تمنا گرفته بود 

طوفان به برگ گفت مرا دادرس بگیر

فاضل نظری

هزار فلسفه دارد کسی که مجنون است

به ویژه آن که جنون را به عشق مدیون است

طلا  که  هیچ  از  اشک  نیز  پاک تر است

حساب هر که سرش از حساب بیرون است

زگریه مردم چشمم نشسته است به خون

ببین که در طلبت حال مردمان چون است 

بهمن صباغ زاده

 

از تو سپاسگذارم همین که می افتد

به حوض خاطره ام عکسی از رخت، ای ماه!

...من

اسطوره ای در خاطر آزادگان پر زد 

ققنوس هم از قله ی آتشفشان پر زد

سیمرغ آواز بلند عاشقی سر داد

دل را برید از این جهان و پهلوان پر زد

تقسیم حق و باطلش با دست موسایی

یا با دم عیسایی اش بخشید جان پر زد 

همچون خلیل از آتش نمرودیان دون

بر جهل آدم زد تبر ، یک قهرمان پر زد

سودای آزادی برای کل دنیا داشت 

بهر بهایش عاشقانه داد جان پر زد

بیت المقدس گشته شعرم تا تو را گفتم

بهر تسلای دلم از این زبان پر زد

... من

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه ! که به گشتن هم احتیاج نداشت

فاضل نظری

 

چگونه زنده بماند، چگونه دق نکند؟

چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است

فرزاد نظافتی

این روزها که می گذرد سالهاست که ...

نام تو وقت نیت این فالهاست که ...

چون یک تبسم است که بر دیده می کشم

یا محض دلخوشی این خیالهاست که ...

بر سینه ام سکوت تو داغی نهاده است

ردی به گردنم از این مدالهاست که ...

طوفانی هوای دل و چشم و گونه هام

دارای بیشترین احتمالهاست که ...

آهوی ملتمس دام چشم هات

درگیر پاسخ همه ی این سوالهاست که...

آخر پلنگ زخمی ساحل ندیده ات

در فکر چانه و لب و این خالهاست که ...

ممنوع شد خاطره و سیب و خنده ات

بعد از هبوط و بستن این بالهاست که ...

... من

خاطره ای شد سرودن این غزل برایم (ده روز اول زمستان امسال)

  • ... سویدا

 

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است.

فاضل نظری

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

 فاضل نظری

رازداری‌های من بیهوده است، این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند…

مرا تُرکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر

سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مَه پیکر

 

چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بُوَد گلبیز و حالت خیز و سِحر انگیز و غارتگر

 

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شِکّر

 

چه بر ایوان، چه در میدان، چه با مستان، چه در بستان

نشیند تُرش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ

 

چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم؛

ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر!

 

جیحون یزدی

 

در انتظار چشمه ای اعجاز می مانم 

محبوسم ودرحسرت پرواز می مانم 

 

حتی اگر اصلا زلیخا را نمی خواهی

یوسف شدی یعقوبت اما باز می مانم

...من

  • ... سویدا

فدای خندۀ مستت که از خزانۀ غیب

تبسم تو یقینا عنایتی دگرست

زبان بریز و دوباره بیا و مستم کن

که در تراوش لعلت بلاغتی دگرست



 محمدمهدی مقدم 

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند.

 

می خواستم بخندم و حاشا کنم نشد...

 

پیراهنم روزی گواهی میدهد پاکم 

ای عشق خیلی وقت ها پاکی به دامن نیست 

ای دل درون سینه چنین بال و پر نزن

شرمندگی ست حاصل من از تپیدنت

 


برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می‌گویند

می‌خواهم بدانم
دیگران که دچار تو می‌شوند
تا کجای شعر پیش می‌روند

تا کجای عشق
تا کجای جاده‌ای که من
در انتهای آن ایستاده‌ام

                                                           "افشین یداللهی"

عجب زعشق که هرکس روایتی دارد

از این گدازهء آتشفشان در جریان

خموش باش که با دیگران نمی گویند 

رموز تجربهء وحی را پیامبران